دفترچه ممنوع

ساخت وبلاگ
سهم‌من این است..سهم من این است که به حرفهایتان‌گوش بسپارمدردهایتان قوتِ شبانه ام باشدو روانه ی فرداهای روشنتان کنمو در همهمه ی هوادارانتانگوشه ای در سایه بایستمو فراموش شوم...سهم من این است که افتخاراتتان را بشمارمو شما حتی وقتی اشک هایم رانظاره می کنید،نادیده ام بگیرید...سهم من این استچون برای یافتن قطره ای توجهدریای محبتم را به حراج گذاشته ام...وه چه تهیدستم... دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 26 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 18:15

خودتان باشید

آدمها را به اشتباه نندازید

به‌چیزی که نیستید، تظاهر نکنید

بگذارید ادم همین طور خودمحور و بی ملاحظه به یادتان بیاورد

یادش بماند که هیچوقت شنونده حرفهایش نبودید

هیچوقت دلواپس اشک هایش نشدید

هیچوقت روزهای مهم‌زندگیش یادتان‌ نمانده

با دروغها و توجیه هایتان ادم را فریب ندهید

نگذارید تکیه کند به چیزی که نیستید

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 18:15

مریضی لعنتی

آنفولانزای کثافت

بند بند بدنم درد می کنه

دیشب تا صبح نتونستم بخوابم

سردرد و لرز و گلودرد و گوش درد در رفت و آمدند

ولی امان از بدن درد

به خاطر شرایطم نمی تونم قرص مسکن قوی بخورم

فقط باید زور بزنم بتونم دو دقیقه بخوابم

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 17:18

سلام رفیق چهل ساله...چهل سال از من بی توجهی و درشتی دیدی ولی پا به پای من دویدی و بار سنگین مرا به دوش کشیدیبدشانسی تو بود که من ساکن تو شدممن بی مبالات و بی ظرافتنه تنها هرگز از موهایم مراقبت نکردم، بلکه از بچگی موهایم که گره میخورد با قیچی می چیدمشان!اینقدر توی ماشین و در نور کم‌کتاب خواندم که چشمهایم ضعیف شددندانهایم را یک روز در میان مسواک میزدمهرگز به فکر زیبایی و سلامت اندامم نبودمبا بدنم قهر که نه، بیگانه بودم.نمی شناختمش، باهاش مهربان نبودم، ازش کار می کشیدم....حالا به چهل رسیده ام و این بدن خسته است و از این بدنی که چهل سال ناملایمت و بی توجهی دیده، انتظار دارم مثل یک کالبد جوان و شاداب و ورزشکار از دخترم مراقبت کند.نمی شود،کم می آوردتازه کرونا را هم‌مهمانش کردم...کم آورده، به خون ریزی افتاده، استراحت مطلق می خواهد و من به خواهش می گویم:رفیق با مرام چهل ساله طاقت بیار، مثل همیشه کمکم کن...خدایا کمکم کن.. دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 17:18

برم ترکیه؟ نرم ترکیه؟وقتی تقاضای ویزا ندادم و برای انگشت نگاری سفارت نمی رم، چرا برم؟ فقط برا اینکه ف تنها نباشه؟ف تنهاست، دیگه سین تو زندگیش نیستیه روز رفت انگار که از اول هم نبودهالبته سین از اولشم نبودم، همیشه مسافرت و‌ماموریت بود.یه روزی هم تموم شد قصه شون.ف میخواد بره کانادا.فعلا توریستیاز طرفی زندگی خیلی یکنواخت و چرند شدهبرم برا دختر لباس میخرمچقدرم که من اهل بازار و خریدم!کافکا در کرانه رو شروع کنم؟فردا دوباره باید برم اداره و ساعت رو بشمارم تا وقت برگشتن برسهاتو بوق بوق میکنه یعنی بجنب...می جنبم اما به سوی نماز...نماز صبح‌و ظهرمم قضا شد! دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 47 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:34

مامانها می گند در همدردی با مادرانی که بچه شون مسموم شده، فردا نفرستیم بچه ها رو...

پسرک تمام هفته رو منتظر شنبه است که زنگ ورزش فوتبال بازی کنند...

من دلم میخواد نره مدرسه

ولی دوست دارم دلش راضی باشه به نرفتن

خودش تصمیم‌بگیره

نظر ما رو میخواد

باباش میگه به نظرم برو

من میگم به نظرم نرو

کاش تصمیم بگیره نره...

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 45 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:34

واقعا نمیدونم کار درستی کردم یا نه؟

پسرک عاشق فوتباله

با یه سری حرف و شعار، تو رو دربایستی افتاد که نره مدرسه

که ثابت کنه فقط خودش و علایق خودش در اولویت نیستند.

نکنه اصلا این فراخوان چیز مهمی نبوده باشه

نکنه من جوگیر شدم

عذاب وجدان دارم

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 41 تاريخ : شنبه 13 اسفند 1401 ساعت: 17:34

اخرین نوشته مربوط به ده ماه قبل است...نشسته ام‌ اینجا‌توی شرکت ، هوا کمی سرد، فشارم پایین، خیار خوردم، سالار مگس ها خواندم، وقتی پیش غذای سالار مگس ها، خداحافظ گاری کوپر و‌ کتابخانه نیمه شب را خورده باشی، سالار مگس ها به نظرت گس و تلخ می آید و دلت را آشوب می کند...حس دل زدگی نسبت به همه کس و همه‌ چیز دارم. این حس عجین شده با بی اعتنایی به همه‌حوادث.. اگر همین‌لحظه حکمم را بزند که دیگر مدیر نیستم، عین خیالم‌ نیست.نه اینکه خیال کنی حالم گرفته است، نه! احساس بطالت می کنم. دلم میخواهد یک مدت نباشم، از کیفیت خوابهایم، مرغوبیت زندگیم عیان است! خواب هایم حول و حوش فیلمهایی که دیده ام، می چرخد، یعنی ذهنم درگیر هیچ چیز جدی و قابل اعتنایی نیست!خیلی چاق شدم، باید پیاده روی کنم.تا سه روز دیگر هویت‌مهمان جدیدمان روشن میشود.. دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 30 بهمن 1401 ساعت: 21:45

خیلی تنهام، خیلی...

برای اینکه راننده اشک هامو نبینه ماسک رو کشیدم تا زیر چشمم و عینک آفتابی زدم

آه اسم دیگر  خداست.

خدایا به حرمت این اشک، این بغض این آه، تلفنم زنگ بزنه یا پیام بدهند که نامه تو زدیم تا از این شرکت تاریک بیای بیرون

میرم با تک‌تک شون خداحافظی کنم.

بهشون بگم هیچ کدومتون رفیق نبودید

حتی تو که برات رفاقت کردم

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 28 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 14:06

کاش میشد آدم دو تا بودیکی کسی که دارد راه می رود، حرف می زند و نفس می کشد آن یکی کسی که از بالا نگاهش میکند اینطوری دیگر مجبور نبودی، خودت را از نگاه دیگران ببینی و در نگاه و چهره ی آنها بخوانی که چطور بوده ای ؟ گل کاشته یا گند زده ای؟گل که نکاشتم حتما فقط امیدوارم گند نزده باشم.راستی چرا آدمها کلمه کم نمی آورند در جلسات؟من یا دلم میخواهد نامرئی شوم که کسی مرا نبیند و نظرم را بپرسد یا اینکه کسی یادش نیاید من که بودم و چه گفتم؟انگار دنبالم کرده اند، تند و شتابزده و بی مقدمه و موخره، حرفهایی میزنم که از طرز نگاه کردن مخاطبانم، حس میکنم چیزی نفهمیده اند‌امروز جلسه شورای حقوقی بود، مدیران خیلی شرکتها بودند، آرام و مسلط حرف میزدند..فارغ از محتوای کلامشان، با آرامش و مسلط بودند....خاله هما میگفت باید کلاس بروی تمرین کنی راست میگوید برای سخنوری، باید تمرین کنی.مامان چقدر زحمت کشید و به زور مجبورمان کرد سر صف مقاله بخوانیم و نمایش اجرا کنیم، تا اضطراب اجتماعی مان بریزد.ریخت؟ نریختآقای مشاور در مطلبی نوشته بود، قرار نیست ما مثل آقای سخنگو حرف بزنیم، همین که بتوانیم منظورمان را به شیوایی بیان کنیم  بایستی شاد باشیم...راست می گویندنباید خودم را سرزنش کنم، چندان هم بد نبودم. برای دفعات بعد تمرین میکنم  دفترچه ممنوع...ادامه مطلب
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 46 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 1:51