این نوشته جدید نیست. مال ۱۴ سال قبل است

ساخت وبلاگ

به نام حق

من زندگیم را گم کرده ام ، خواب گردی میکنم ، عذاب وجدان میگیرم  ، ساعتها سنتورمیزنم چندساعتی سی دی زبان انگلیسی وbbc prime  گوش میدهم ازسررفع تکلیف وبرای دل خوشی مادر،برای دکترانمیخوانم تا به قول محمداستادمان بلکه آدم شوم وحل  مساله ی سردرگمی وبی درکجاییم را عقب نیندازم ....

آلبرکامودرسوء تفاهم میگوید:

"اگر انسان میخواهد شناخته شود، فقط کافی است بگوید که کیست. اگر سکوت اختیار کند یا دروغ بگوید ، غریبه وتنها می میرد واطرافیان خود را دچار غم واندوه میکند .

اگرراست بگوید، هرچند باز سرانجام خواهد مرد، ولی دست کم به خود ودیگران یاری میکند که مدتی شادزندگی کنند"

رضوان می گوید عاشق که می شوی دل نازکترمی شوی وحس آدمها وحتی اشیا را حس میکنی ...چیزی فراتر از درک ....

راست میگفت با شور وحرارت جلو رفتم که ببینمش، اما وقتی که وارد شدم غم فضا را نفس کشیدم و بغضم ترکید وبه وسعت تمام صورتم اشک ریختم ، مسحور دلتنگی استاد عزیزی شده بودم که عشق قلم زدن و نظریه فلسفی و اجتماعی دادن  تمام شور زندگیش بود، واینک "دردنان" وخستگی دویدن های روزانه اش فرصت ومهلت نوشتن وخواندن راازاو ربوده است .....

آری ،استادم دوسال  با سرطان  ومرگ زیسته بود وبعدازدوسال ازکلمه کلمه حرفهایش میتوانستی بفهمی که  ارزش زمان  را خوب میفهمد و لحظه لحظه زندگیش را با تمام وجودش نفس میکشد .....

این استاد من بود،راست بگویم پیشترها دوست بودیم اما آن روز احساس کردم که دوست ترمی دارد استاد باشد و وارد دنیای درونی  من نشود.

اما من  رفته بودم که بعد ازدو سال دوری یاریم کند و رهایم کند از این سردرگمی وحشت زا واین ناآرامی امان گیر ....اما حیف چون دیگران سری به تاسف تکان داد که چرا آدمی چون  من که  در  بهترین وارزشمندترین لحظه های زندگیش قدم میزند ودیگران ابلهی هستند که  موفقش میدانند و ازاو الگومی گیرند، وحتی به اوافتخارمیکنند،  درحالی که نیمی ازراه را آمده است  چون کودکی گیج وگول دست به دامان این وآن شده است  که :

آی خانم ، آی آقا  ، من کجای این دنیا ایستاده ام؟

تو، تورا میگویم  توفیری ندارد که چه کسی هستی وازبالایا پایین یا از روبرو نگاه میکنی تومیدانی این قاب عکس مضحک جای خودش به دیوارکوبیده شده است یا اینجا نمود ندارد؟!

خسته شدم ........

باری اینک که استادم ارزش زمان را برسرم کوبید وازدنیای کودکی وبی خیالی بیرونم آورد ازاین سردرگمی خسته ترشده ام

استادم ملامتم کرد که :

 همین حالا هم فرصت سوزی کرده ای  تکلیفت را با خودت روشن کن

وپرسید:

فکرمیکنی بهترین روززندگیت چه روزی است  ؟ فکرمیکنی کجای دنیا بایستی راضی وخرسندی؟ چه کاره باشی ازبودنت احساس لذت میکنی ؟ دوست داری چه کسی باشی ؟ کانت ؟ نیچه ؟ بیل گیتس؟ تونی بلر؟سروش؟ ملکیان ؟یا......؟

استادم نگفت ولی  خیلی دوست داشت بگویم: دلم میخواهد تئوریسین اجتماعی یا حقوقی شوم .....

مادرم امروزرفت شوخی بود یا جدی نمیدانم اما گفت من اینجا نباشم بهتراست ، اینجا حرص تلف شدن وقتت را میخورم

مادرم میپرسید آخرش که چه؟ میخواهی چکارکنی؟

وچقدردوست داشت بگویم دوست دارم  این دوماه را برای دکترابخوانم وسال آینده دانشجوی دکتراباشم ....وتاچندسال دیگراستاددانشگاه شوم (مادرم فکرمیکند بافوق لیسانس گرفتن ودکتراگرفتن آدم آدم میشود!!!چه میدانم شاید هم میداند آدم نمیشوم  میخواهد لااقل دکترشوم !!)

پدرم پرسید اخرش که چه ؟

ودوست داشت بگویم میخواهم انگلیسی را کامل بدانم و مسلط باشم ......

اما من خواب دیده بودم چندشب قبلترازاینکه این سوالها پرسیده شود یک شب خواب دیده بودم

خواب دیدم که در یک خانه روستایی کنار یک تخته سیاه ایستاده بودم باگچی دردست و منتظر کودکانی بودم که ....

 و آنوقت احساس سعادتی کردم که هیچگاه درتمام عمرم تجربه نکرده بودم

وگفتم :

آها،جای من همین جاست ....

اما تاکنون جرات نکرده ام برای کسی بگویم الا محمود ومهنازکه اولی گویی جدی نگرفت ودومی به طعنه خندید که :

اوووه چه بااحساس!!!!!

اما تو،تو ، این رازی باشد بین من وتو  .مباد جایی درزپیداکند همه به عقلم شک میکنندکه بعدازاین همه درس خواندن ...عشق معلمی به سرم زده است !!!!!

راستی توفکرنمیکنی این حرفها ازسرتنبلی باشد ؟

نمیدانم نمیدانم نمیداااااااااااااااااااااااااانننننننننننننننننننننننننممممممممممممممممممممم

راستی

جای تابلوخوب است ؟یا آن طرفترش ببرم ؟

 

یاحق 

....

این نوشته رابهمن ماه ۱۴ سال قبل در بیست و سه سالگی  نوشتم!

۱۴ سال گذشته است.انگلیس رفته ام، ازدواج کرده ام، دکترا گرفته ام، بچه دار شده ام....ترم آخر رشته روانشناسی هستم

انصاف بدهم‌حالم بهتر است اما نه آنقدر که بگویم آخیش همه چیز تمام شد. 

دیروز سی و هفت ساله شدم. 

و آرزویم؟

یا اینجا جای ماندن شود یا من و ما برویم.

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 74 تاريخ : سه شنبه 20 اسفند 1398 ساعت: 20:50