مذهب، تله ایثار یا طرد شدگی

ساخت وبلاگ

احساس میکنم یک وزنه سنگین ده منی به پای دلم بسته اند. حالم بد است. دلم میخواهد با یکی سیر حرف بزنم.

سال هشتاد، روی پله های خوابگاه  تا صبح با هما حرف می زدیم و بحث میکردیم. ساعت پنج، صدای اذان که آمد بلند شدم نماز بخوانم، با چشمان بهت زده نگاهم کرد که : مگر تو نماز میخوانی؟

با اینکه مذهبی هستم و نماز می خوانم و روزه می گیرم، اما اگر کسی پای حرفهایم بنشینند هیچوقت گمان نخواهد کرد که اهل مذهب فقیهانه باشم.

این چند وقت تازه داشت مناسباتم با آدمهای مذهبی بهتر میشد،حتی به این فکر میکردم که شاید اگر کسی که روزی خیلی دوستش داشتم، از من میخواست چادر بپوشم، شاید چادر می پوشیدم.

همین هفته پیش بود که دلم میخواست بعد از سی سال یک بار هم که شده با دل خودم وپای خودم بروم یک امامزاده و سیر گریه کنم. اما حالا شاید تو باور نکنی دلم میخواهد بروم جایی رها شوم. رهای رها...یه جا که خودم باشد. همین روسری نیم بندم را در بیاورم همین موهای هپل شانه نکرده ام را بدهم دست باد. یک تیشرت ساده بپوشم و فقط بدوم.

حالم از هرچه بوی سنت و غیرت و ناموس و احساس مالکیت بدهد به هم می خورد.

دارم به این فکر میکنم که در بیشتر اشتباهات زندگیم ادمهای مذهبی سهم داشته اند و من هنوز که هنوز است ناخودآگاه در کنارشان احساس امنیت می کنم. خاک بر سر من و این میراث مذهبی دوران کودکی.

 به این فکر میکنم که شاید تمام دلخوریم از این باشد که حس میکنم با اینکه همیشه از مذهبی ها حمایت کرده ام اما آنها در عمق وجودشان قضاوتم کرده اند و مرا جزو خودشان ندانستند.

کجایی آقای مشاور که جواب بدهی این تله ایثار است یا طرد شدگی؟

همه مشکلاتم را این چند وقته توانسته ام خودم حل کنم اما در این ماجرا بد جوری درماندم.

کجایی که جواب بدهی چرا یک اتفاق هی تکرار می شود؟

هی من ذوق میکنم، مایه میگذارم، با شیطنت ها و انرژی مثبت فضا را از شادی پر میکنم بعد یک دفعه همه چیز خراب می شود. من توی خودم فرو میروم، فاصله می گیرم، سکوت میکنم و از همه مسخره تر اینکه در این وانفسا نگران این هستم که با سکوتم عیش بقیه را منقض نکنم. هی به خودم فشار می آورم که بخندم اما نمی شود. لعنتی اگر کمی بیشتر فشار بیاورم اشکم در می آید.

پی نوشت: این نوشته مال دیروز است. حالا که (م) همدلی می کند و خانه خلوت است و به درسم چسبیده ام، حالم بهتر است. اما چون این نوشته قصه امروز و دیروز نیست قصه همیشه و همچنان است، اینجا می گذارمش.

 

دفترچه ممنوع...
ما را در سایت دفترچه ممنوع دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 106 تاريخ : يکشنبه 11 مهر 1395 ساعت: 1:21