اما عصر اوضاع بهتر شد.
با آدمهای آشنایی که آزارم میدادند حرف زدم و خیلی محکم باهاشون برخورد کردم.
حس کردم هیجانهای درست و مناسب را تجربه میکنم. به جای یک دختر ملتمس خنگ که سرش را کرده زیر برف و بی احترامی های و پشت گوش انداختن های دکتر ر را نمی بیند دختر مودبی شدم که به حق از دست دکتر ر به خاطر فرصتی که سوزاند عصبانی است.
ا با واقعیتی گریزناپذیر روبرو شدم.من یک زن همسر مادر و کارمند سی و چهارساله ام و حتما وقت ازادم با دختر محصل نوجوان هفده ساله متفاوت است پس وقتی برای تلف کردن ندارم. یک راست باید بروم سراغ ادمهای اصلی راه اصلی هدف اصلی و وسیله اصلی.
ترازو بهم گفت سه کیلو لاغر شدم و خوشحالم
برق نگاه م وقتی به من زل میزند و هراسش بابت از دست دادنم حالا دیگر برایم ملموس و دوست داشتنی است حسش میکنم و خوشحالم.
خدا کند این چند روزه تز را تمام کنم و بعد بروم سراغ برنامه های بعدی
دفترچه ممنوع...برچسب : واقعیت, نویسنده : soofiia بازدید : 60