گفت شیطانت را بشناس و نگذار آزارت دهد
گفت مثل وقتی پسرت را یک ساعت به دیگری می سپاری و پسر وقتی چشمش به تو می افتد، بغضش می ترکد و می پرد توی بغلت تا از دست دیگری نجاتش بدهی.
تو هم به من پناه اورده ای تا از دست خودت نجاتت دهم.
گفت کاش میتوانستم اما نمی توانم تا خودت نخواهی من نمیتوانم.
مادرم گفت اصلا معلوم نیست فضای تو چیست؟ کجایی و چه مرگت است؟
همزادم به جای همدردی کردن، تمام دغدغه اش این بود که بی دقتی من لطمه ای به اعتبارش نزند.
باید به ن بگویم
گیرم صدای سرزنش گر درونم را خفه کنم با سرزنش گرهای بی رحم بیرونی چه کنم؟
باید بلند شوم
سر همه این غریبه ها فریاد بزنم
نمیگذارم بیشتر از این به من آسیب بزنید
دفترچه ممنوع...برچسب : نویسنده : soofiia بازدید : 62