دفترچه ممنوع

متن مرتبط با «من اینجا ریشه در خاکم» در سایت دفترچه ممنوع نوشته شده است

سهم من این است...

  • سهم‌من این است..سهم من این است که به حرفهایتان‌گوش بسپارمدردهایتان قوتِ شبانه ام باشدو روانه ی فرداهای روشنتان کنمو در همهمه ی هوادارانتانگوشه ای در سایه بایستمو فراموش شوم...سهم من این است که افتخاراتتان را بشمارمو شما حتی وقتی اشک هایم رانظاره می کنید،نادیده ام بگیرید...سهم من این استچون برای یافتن قطره ای توجهدریای محبتم را به حراج گذاشته ام...وه چه تهیدستم... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • ادم اینجا تنهاست

  • دلخوشیها  کم نیست. همین حالا صدای پسرک را شنیدم رفتم بالاسرش بهش گفتم: خواب خوب میبینی یا بد. تو خواب لبخند ملیحی زد و گفت، خیلی قشنگه ممنون!داشتم زندگیمو میکردم، استراحت میکردم و رمان میخواندم. , ...ادامه مطلب

  • در من سه آدم اند.

  • در من سه آدمی نفس می کشند یکی زن جوانی  آتنا گونه و آرتمیس صفت که مردانه می دود و می جنگند و قصد دارد روی قوه بیان و تسلطش کار کند تا رشد کند و از حاصل زحماتش را درو کند و به خودش افتخار کند و به او ا, ...ادامه مطلب

  • من...

  • کار جدید خیلی چیزها به من اموخته است از دخترک درسخوان شنگول خوش بین و پرحرف فاصله میگیرم و به یک زن میانسال اجتماعی سختکوش تبدیل میشوم باید روزی ده بار به خودم بگویم ۰من ساده و خوش باور نیستم بلکه عاقبت اندیش و زیرکم من ترسو و ضعیف نیستم بلکه شجاع و قوی هستم من پرحرف نیستم بلکه کم گو و گزیده گو هستم اگه ثمره این چند ماه مدیریت تمرین سه گزاره فوق باشد، باید به خودم افتخار کنم, ...ادامه مطلب

  • حرفهای من با خودم

  • بنویسم تا فکرم منسجم شودشب. مهمانی. تنها و بدون شوهر و پسرم.  دکتر.مهناز. ندا و آدم باهوشی که دوران لیسانس دهها بار باهاش درگیر شده بودیم.حس من چه بود؟۱_باید میرفتم که برای چهارمین بار درخواست مهناز را رد نکرده باشم و احساس نکند رفیق بی معرفتی هستم.۲_ پسرک خیلی بهتر شده بود ولی نه انقدر که بیماریش را منتقل نکند۳_احساس میکردم اگر ساکت باشم و اظهارنظر نکن, ...ادامه مطلب

  • مادر خودت باش

  • ایمیل ها را نشانش دادم،گفت تو چه حسی داری؟ گفتم شرم،  عذاب وجدان، حس میکنم رنجاندمش ناراحتش کردم. حق ناشناسی کردم. گفت من از لحنش ابدا حس نمی کنم دلخور شده باشد. ------- نیم ساعت بعد صندلی بازی شروع شد.  انگار کردم مادرم نشسته روی صندلی روبرویی و من این طرف اول با غصه اما کم کم با خشم دلخوریهایم را که گفتم به جای مادر که نشستم از زبان او گفتم؛ تو حق ناشناسی، نمک نشناسی، بی معرفتی، شرایط مرا درک نم, ...ادامه مطلب

  • من و قهوهو صندلی و کتاب

  • میشه. باور کن میشه. تجربه کردم که میگم. این شبها خیلی بد میخوابم و خسته و له از خواب بیدار میشم. در شرکت تند تند نامه و لایحه مینویسم ساعت دو ونیم با عجله مبرم دنبال پسرو میارمش خونه و غذا میپزم و... طفلک اذیتی ندارد اما من خیلی خسته ام م زنگ میزند که دیرتر از همیشه می اید  و من ناگهان حس میکنم چقدر خسته ام، چقدر دلم ازادی میخواهد، چقدر استخوانهایم درد می کند. حالم دارد بد میشود غرغروی وجودم نق زد,قهوهو,صندلی,کتاب ...ادامه مطلب

  • ف در ارایشگاه!

  • عروسی خر است. ساعتها معطل شدن در ارایشگاه مزخرفترین کار دنیاست.امروز عروسی علیرضاست. دیشب امدیم شهرمان. صبح خسته و له رفتیم ارایشگاه برای رنگ مو و کم کم هم باید برویم برای ارایش و شینیون!و بقیه مسخره بازیها! حالم از این همه اتلاف وقت بد می شود. واقعا بد میشود. امروز اتفاق جالبی افتاد. ارایشگاه که بودیم یکی زنگ زد و سوالاتی از خانم مدیر پرسید. خانم مدیر خیلی سرش شلوغ بود به بچه های ارایشگاه گفت کدا,ارایشگاه ...ادامه مطلب

  • ماجرای من و منشی ها

  • من نمیدونم همه اینقدر با منشی جماعت درگیرند یا فقط من؟ اگه یه روزی اومد که من تونستم روی این منشی های وقیح پررو و دریده رو کم کنم، اون روز روز پیروزی من ارزشهای اسلام و انقلاب است!! فکر کنم یه دوره اموزشی نیاز دارم تا از پس اینا بربیام. تو شرایطی که شدیدا نیاز به مدرک دکترام دارم تا بتونم برای هیات علمی شدن تقاضا بدهم و در وضعیتی که از  5 مرداد تقاضای مدرک دادم و طبق سیستم قرار بوده بیست روزه مدرک,ماجرای,منشی ...ادامه مطلب

  • دروغگویی روی مبل

  • خوشبختی یعنی اینکه خاطرت جمع باشد که «م» استخر است و دارد با فردیت خودش حال می¬کند و خوش میگذراند.پسر هندوانه بخورد، چشمانش از شادی برق بزند و با ماشین¬هایش بازی کند و تو همین طور که آرام آرام بی نظمی¬های خانه را مرتب می¬کنی سعی کنی افکارت را هم نظم بدهی. ... خوش شانسی یعنی اینکه ناگهان بفهمی کسی که,دروغگویی ...ادامه مطلب

  • مراقب من باش

  • مراقب من باش. نه آنقدر نزدیک بیاکه از صدای نفسهایت دلم آشوب شود. نه آنقدر دور که صدایت را نشنوم. مراقب من باش نه چون مادری دل نگران فرزند یا عاشق غیوری در کمین محبوب بلکه همچون طبیبی برای بیمار مراقب من باش و با من بگو از همه خامی هایم ولی مرا به ورطه بی ارزشی و شرم پرتاب نکن مرا روی شانه های آگاهیت حمل نکن بگذار کنارت راه بروم ولی اگر برای همقدم شدن با تو دویدم و زمین خوردم دستم را بگیر. ,مراقب ...ادامه مطلب

  • دعا کن مادربزرگ

  • هر امتحانی که داشتیم، هر اضطرابی که فلجمان میکرد میگفتیم دعا کنبرایمان انا فتحنا میخواند. خواهرم سالها پیش خواب دیده بود که در بحبوحه یک جنگ  گوشه ای تسبیح به دست انا فتحنا میخواند و ما در ان هیاهو و کشتار زیر سایه نفس گرمش امنیت داریم. و در خواب کسی گفته بود ارامشتان مرهون دعای خیر این پیرزن است. ح,مادربزرگ ...ادامه مطلب

  • این همه من

  • گفتم گمم بین این همه من. گم کرده ام خود واقعی ام را و نمی فهمم ادمی بذله گو و دوست داشتنیم یا گوشه نشینی ساکت. زنی نیازمند تحسینم یا مردی قوی و مستقل. منتقدی باهوشم یا همدلی مهربان. عاشقم یا عاقل.سرگردانم بین این همه تصویر. گفت زود آمدی مولانا در هفتادسالگی دنبال خودش میگشت و خود را نیافته بود.دیروز, ...ادامه مطلب

  • راه می بینم در ظلمت

  •   ابری نیست بادی نیست می نشینم لب حوض گردش ماهی ها روشنی من گل آب پاکی خوشه زیست مادرم ریحان می چیند نان و ریحان و پنیر آسمانی بی ابر اطلسی هایی تر رستگاری نزدیک لای گلهای حیاط نور در کاسه مس چه نوازش ها می ریزد نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می آرد پشت لبخندی پنهان هر چیز روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست چیزهایی هست که نمی دانم می دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد می روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم راه می بینم در ظلمت من پر از فانوسم من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت پرم از راه از پل از رود از موج پرم از سایه برگی در آب چه درونم تنهاست  , ...ادامه مطلب

  • من، اینجا

  •   بچه که بودم، شبها تا ساعت سه و چهار بیدار میموندم، شعر می گفتم کتاب میخوندم، فیلم می دیدم، با خواهرام حرف میزدیم..مامان بابا هم کاری به کارمون نداشتند. یادم نمیاد هیچوقت ازشون شنیده باشم که بچه بخواب! ازدواج که کردم، این شب بیداریهایم همسرم را شوکه کرده بود،ده سال کارمندی و تلاشهای بی وقفه «م» هم هنوز نتوانسته این عادت را از سرم بندازد. عاشق شبها هستم، ذهنم انگار شبها روشن­تر است. خواندن و نوشتن در دلِ آرامش و سکوت شب، یکی از لذت­های زندگیم است. و همراهی نکردن «م» برای شب­گردی، یکی از حسرتهایم.   بگذریم... دیروز پسر ده سالۀ خواهرم از کلاس زبان که آمد، گفت خاله مشاور خوب برای تمرکز سراغ نداری؟! و توضیح داد که نمیتواند روی لحظه حال و اکنون تمرکز کند با زبان کودکانه اش گفت که انگار مخم پر باشه، هزار تا فکر تو سرم می چرخه، حالا کاش این پر بودن علم و سواد بود.هیچ چی نیست هیچ چی. باد هوا، فکرهای الکی ... جا خوردم. انگار که خودم ده ساله شده باشم، چقدر قشنگ درد این سی و چهار سال مرا گفت.   امشب به خواهرم گفتم با اینکه نود درصد آدمهای زندگیم مرا قبول دارند چرا شماها هنوز باور نمی کنید که م,من اینجا بس دلم تنگ است,من اینجا ریشه در خاکم,من اینجا از نوازش نیز,من اینجا داغونم,من اینجا دلتنگ توام,من اینجام ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها